شیشه عمر منی
سلام نفسم عزیزدل مامان.. الهی من قربون قد و بالات برم. دیشب 1401/6/11 اتفاق خیلی بدی افتاد و من مردم و زنده شدم..از روی سکوی بهارخواب در حالی که داشتی با میلاد(پسرعموم) حرف میزدی(همیشه از اینطرف دیوار صداشون میزدی و اونام جواب میدن) منم داشتم حیاط رو میشستم که ای کاش نمیشستم و کنارت وایستاده بودم، یهو افتادی پایین و سرت شکست صدای خیلی بلندی داد. اون لحظه نفهمیدم چطور خودم و رسوندم بهت،فاطمه هم که اونجا بود زودتر رسید و تورو بلند کرد که منم رسیدم و تو رو ازش گرفتم. قلبم داشت وایمیستاد، خون زیادی میومد و من دیگه دست و پام شل شده بود تورو دادم بغل مامان بزرگت چایی خشک اوردم زدم به پیشونیت که خون بند اومد بعد زنگ زدیم به بابات که بیاد اونم...